سه‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷ - ۰۴:۵۷
۰ نفر

ترجمه - پروین جلوه نژاد: یکی بود یکی نبود. در زمان‌های بسیار قدیم دختر تنهایی بود که با پیرزن جادوگر بدجنسی زندگی می‌کرد. او مجبور بود از صبح تا غروب برای آن پیرزن کار کند و پس از خوردن شام مختصری، در خانه تاریک و نمور او بخوابد.

   روزها وقتی کوزه‌ها و قدح‌های جادوگر را از چشمه آب می‌کرد، کوزه‌ای آب هم برای خودش برمی‌داشت و در پستویی که شب‌ها می‌خوابید، مخفی می‌کرد.  وقتی مادرش زنده بود، به او یک قالب صابون داده بود. این صابون هم جادویی بود، اما نه مثل جادوی آن جادوگر شرور. این صابون هیچ وقت تمام نمی‌شد. بنابراین شب‌ها موقع خواب و صبح‌ها که از خواب برمی‌خاست، خودش را با آب چشمه و صابون جادویی می‌شست.

   یک شب جادوگر به پستو آمد و از دیدن خدمتکاری به آن پاکی و تمیزی تعجب کرد. او می‌خواست آن دختر هم مثل خودش ظالم و بدجنس باشد تا در آینده بتواند جانشین خوبی برای او بشود؛ علف‌های سمی جمع‌آوری کند و افسون‌های شیطانی بسازد. به همین خاطر روزها که آن دختر علف‌ها را از هم جدا می‌کرد و پاتیل‌ها را به‌هم می‌زد، جادوگر با صدای بلند از کتاب‌های قدیمی برای او شعرهایی در باره نفرت و زشتی می‌خواند و آوازهای شیطانی سرمی‌داد. نیمه شب‌ها هم در پستویی را که دختر در آن خوابیده بود، باز می‌کرد و برایش زمزمه‌های شیطانی می‌خواند و هوهو می‌کرد و می‌خندید و ناگهان ساکت می‌شد، به امید این که دختر بترسد و خواب‌های بد ببیند.

   اما قلب آن دختر خیلی پاک بود. او در خواب می‌دید که آفتاب به تپه‌های سرسبز تابیده و آهوان تیزپا در مرغ‌زارهای وسیع گردش می‌کنند. او خواب باغ پر گل و میوه‌ای را می‌دید که در آن همراه شیر مهربانی تولدش را جشن گرفته و کیک می‌خورد.

   به این ترتیب شعرها و آوازهای جادوگر به دختر اثر نمی‌کرد.

   جادوگر با خودش گفت:«‌چون او صبح‌ها و شب‌ها خودش را می‌شوید، شعرهای من بر او اثر ندارد.»

   یک روز به دختر گفت: «‌امروز داخل خانه کار کن. من خودم آب می‌آورم.»

   آن روز دختر نتوانست کوزه‌اش را از چشمه پر کند و آن شب هم نتوانست تاریکی را که مانند دوده و زنگ او را دربرگرفته بود، از خود بزداید.

   آن شب هم جادوگر فقط  یک کاسه شیر به او داد و در پستو را رویش قفل کرد. اما دختر فقط نیمی از شیر را خورد. بعد قالب صابون جادویی‌اش را، که داخل سوراخ موشی  مخفی کرده بود،‌ بیرون آورد و خودش را با دقت با شیری که در کاسه مانده بود،‌ شست. صبح روز بعد، هرچند آن دختر خیلی لاغر و رنگ پریده بود، اما چنان می‌درخشید که جادوگر چشم‌خود را بست و از خشم طوری ناخن‌هایش را جوید که خون از نوک انگشت‌هایش جاری شد. او فهمید  باید چاره دیگری بیندیشد.

   شب بعد جادوگر به او آب که نداد هیچ، شیرهم نداد. فقط یک سیب پلاسیده به او داد و در پستو را  قفل کرد. دختر نصف سیب را خورد و صابون جادویی و باقی مانده سیب را به خودش مالید. آب آن سیب تا حدودی تیرگی‌های جادوگر را از او پاک کرد، اما نه به‌طور کامل. روز بعد جادوگر وقتی که دختر را خیلی خسته و کوفته دید ‌خوشحال شد. فهمید تیرگی می‌تواند بر او هم اثر کند.

   آن روز دختر با بی‌حالی کمی شعر خواند، اما زمانی که دستورهای او را اجرا می‌کرد، صدای زشت و بدخواه او را هم می‌شنید.

   شب، جادوگر به او گفت: «‌عزیزم، چون امروز خوب کار نکردی، امشب چیزی نداری بخوری. برو در پستو بخواب و سعی کن فردا بهتر کار کنی.» بعد هم در را قفل کرد.

   دختر تک و تنها در تاریکی نشست. کوزه‌اش خشک خشک بود؛ نه آبی داشت و نه شیری. برای رضای خدا یک سیب پلاسیده هم در اتاقش پیدا نمی‌شد. دختر وسط پستو نشست و سعی کرد گریه کند، اما از چشم‌های خشکش اشکی هم در نیامد. انگار او را از چوب و تار عنکبوت ساخته بودند. او صابون جادویی‌اش را، که به سفتی سنگ شده بود، در دست گرفت.

   ناگهان نوری نقره‌ای رنگ از لابه‌لای درزها و سوراخ‌های سقف، که جادوگر از پشت آنها بیرون را می‌پایید، داخل پستو افتاد. او کاسه گلی و کوزه‌اش  را زیر آن گذاشت تا نور در آنها بتابد.

   سپس دست‌ها و صورتش را با مهتاب شست. صابون به شکل حباب درآمد و با نور نقره‌ای رنگی درخشید. دخترک پاهایش را هم شست. به این ترتیب لکه‌های تیره از او جدا و ناپدید شد. پستو مانند روز روشن شد و دختر مانند فانوسی که در شب طوفانی می‌درخشد، درخشید. موهای سرش برق زد و چشم‌هایش مانند شمع روشن شد. برای اولین بار صابون کوچک و کوچک‌تر و بالاخره تمام شد. اما او دیگر به آن صابون نیاز نداشت، چون با شور و اشتیاق فراوان تمام بدنش را با مهتاب شسته بود.

   نیمه‌شب جادوگر در پستو را باز کرد تا دوباره در گوش دختر قصه‌های بد  زمزمه کند؛ اما به محض آنکه در را باز کرد، برخلاف انتظارش، دختر را دید که با نور نقره‌ای رنگی می‌درخشید.  جادوگر از دیدن آن همه زیبایی مبهوت و متحیر به زانو افتاد.

   دختر به او گفت: «‌حالا من از تو قوی ترم. از این به بعد، این خانه شب‌ها هم مثل روز روشن است و تو باید به شعرهای من گوش کنی و یاد بگیری آوازهایی بخوانی که من می‌خوانم. تو باید خودت را با آب چشمه و شیر آنقدر بشویی که شرارت و بدجنسی از تو پاک شود و قلبت مانند نور بدرخشد.

   آن موقع با هم سفری را آغاز می‌کنیم و مانند دو شمع روشن به گوشه و کنار غمزده دنیا می‌رویم تا همه جا را روشن ‌کنیم.»

مارگریت ماهی

کد خبر 58020

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز